مهدیارمهدیار، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 14 روز سن داره

گل پسر خاله جون

اومدیم پیشت امیدیه

سلام 19بهمن اومدیم اونجا اونقدر ذوق کرده بودم ک خدا میدونه درو باز کردی دویدم تا بیام بغلت کنم اونقدر بامزه خجالت کشیدی و بدو بدو رفتی تو خونه آمدم روز بعدش ناهار رفتیم جنگل مامان جون چند تا عکس ازت گرفت موقع ناهار که شد گوشتارو میدادیم دستت تو هم می خوردی اونقده فضول بودی همش کفشای بقیرو پات میکردی همش می گفتی دو(دوغ)بهت میدادیم میخوردی تازه به نوشابه هم میگی دو(دوغ)وقتی دوغا تموم شد با بطری دوغ بازی میکردی ...
22 ارديبهشت 1392

سلام بعد از صد سال

سلام عزیز خاله این دفعه ک دیر نوشتم اینترنتمون تموم شده بود ولی یه خبر ک اومده بودی اینجا 29 آبان 1391 خیلی خوش گذشت روزی که اومدی من بعد از مدرسه اومدم خونه مامان جونت به من گفت آبجیت اینا ساعت 3.30 میان من خیلی خوشحال بودم اونروز کانون زبان داشتم از خوشحالی درسامو نخوندم اونقدر منتظر موندم اما نیومدی رفتی خونه ی پدر جونت (بابای باباییت)بعد زنگ زدم مامانت گفت ساعت 9 میایم منم بعد از کلاس اومدم خونه دیدم تو خونمونی خیلی خوشحال شدم اومدم طرفت بوست کردم یه بوس دیگه ک میخواستم بخورم نغ زدی گفتی ماما از مامانت جدا نمیشدی راستی اونوقتی ک تو تابستون اومده بودی موهاتو باتیغ زده بودیم این دفعه ک اومدی یکم موهات در اومده بود الان ساعت 11:10 دوشنبه و...
21 آذر 1391

غول کوچولوی خاله جون

 سلام امروز عکسایی ک بعد از کچلیت گرفتیمو آوردم بهت نشون بدم      عــــــــــــــزیـــــــــــــــــــــــزم                   این عکست ک از پشت گرفتیم خیلی شبیه بچه ی شرک (در برنامه کودک شرک) شدی ...
21 آذر 1391

دلیل دیر مطلب نوشتنم

سلام عزیز خاله جون ببخشید ک یه چند روزی ننوشتم آخه یه شب ک عروسی دعوت بودیم یه شب دیگه خونه خالم بودم یه مهمونی اونجا بود درگیر خریدن وسایل مدرسم بودم وتمیز کردن اتاقم ک همه ی اینا یه هفته طول میکشید پارسال 90/7/3 زنداییم به خاطر سرطان فوت کرد امروزم میخوان سر سالشونو بگیرن البته سه روز دیگه سر سالشونه ولی زود تر میگیرن الانم ک ساعت 10:31 دقیقه هست دارم برات مطلب مینویسم حدود 1 ساعت دیگه من و مامان جونو خاله عالیه میریم تا یه تخته دیگه بگیرم با یک شلوار لی به مناسبت روز دختر من مطلب زیادی ندارم ک دربارت بنویسم چون الان پیش من نیستی چند تا عکس از گوشی مامانت قبلا ریختم الان برات میزارمشون نگاش کن چشاشو ای جان   ...
30 شهريور 1391

علاقه ی عجیب به عینکی ها

چند هفته پیش ک اینجا بودین با هم رفتیم خونه خاله ی من من یه دختر خاله دارم ک عینکیه هر وقت میدیدیش میخندیدی تازه واسه اولین بار وقتی همه نشسته بودیم سر سفره از تو بغل مامانت رفتی بغل فاطمه (دختر خالم) چند تا عکس اونجا ازت گرفتیم تو این عکس خیلی مظلوم دیده میشه هر وقت میبینمش دلم برات کباب میشه ای جان چه خنده هایی میکنی اینم از عکسی ک خودت عینک زدی ...
24 شهريور 1391

today

س ل ا ا ا ااااااااااا م عزیزم خوبی خیلی دلم برات تنگ شده هنوز یاد نگرفتم عکساتو بزارم امروز عمه ی من از مشهد اومده خونمون یه پسر کوچولو دارن ک تازه دو ساله شده خاله عالیه و دایی محمدت قراره بیان اینجا امروز ظهر                          ایندفعه ک اومدی منو دختر عمه هام رفته بودیم بیرون اونروز تو رسیده بودی بیرجند آمدی خونمون ولی من نبودم دقیقا وقتی تو رفتی از خونمون خونه ی پدر جونت (آقای حسینی)من اومدم خونه خاله عالیت خونمون بود پرسیدم مهدیار آمد گفت ا همین الان رفت اونقد ناراحت شدم برا دیدنت ل...
20 شهريور 1391