مهدیارمهدیار، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 13 روز سن داره

گل پسر خاله جون

سلام بعد از صد سال

سلام عزیز خاله این دفعه ک دیر نوشتم اینترنتمون تموم شده بود ولی یه خبر ک اومده بودی اینجا 29 آبان 1391 خیلی خوش گذشت روزی که اومدی من بعد از مدرسه اومدم خونه مامان جونت به من گفت آبجیت اینا ساعت 3.30 میان من خیلی خوشحال بودم اونروز کانون زبان داشتم از خوشحالی درسامو نخوندم اونقدر منتظر موندم اما نیومدی رفتی خونه ی پدر جونت (بابای باباییت)بعد زنگ زدم مامانت گفت ساعت 9 میایم منم بعد از کلاس اومدم خونه دیدم تو خونمونی خیلی خوشحال شدم اومدم طرفت بوست کردم یه بوس دیگه ک میخواستم بخورم نغ زدی گفتی ماما از مامانت جدا نمیشدی راستی اونوقتی ک تو تابستون اومده بودی موهاتو باتیغ زده بودیم این دفعه ک اومدی یکم موهات در اومده بود الان ساعت 11:10 دوشنبه و...
21 آذر 1391

غول کوچولوی خاله جون

 سلام امروز عکسایی ک بعد از کچلیت گرفتیمو آوردم بهت نشون بدم      عــــــــــــــزیـــــــــــــــــــــــزم                   این عکست ک از پشت گرفتیم خیلی شبیه بچه ی شرک (در برنامه کودک شرک) شدی ...
21 آذر 1391

دلیل دیر مطلب نوشتنم

سلام عزیز خاله جون ببخشید ک یه چند روزی ننوشتم آخه یه شب ک عروسی دعوت بودیم یه شب دیگه خونه خالم بودم یه مهمونی اونجا بود درگیر خریدن وسایل مدرسم بودم وتمیز کردن اتاقم ک همه ی اینا یه هفته طول میکشید پارسال 90/7/3 زنداییم به خاطر سرطان فوت کرد امروزم میخوان سر سالشونو بگیرن البته سه روز دیگه سر سالشونه ولی زود تر میگیرن الانم ک ساعت 10:31 دقیقه هست دارم برات مطلب مینویسم حدود 1 ساعت دیگه من و مامان جونو خاله عالیه میریم تا یه تخته دیگه بگیرم با یک شلوار لی به مناسبت روز دختر من مطلب زیادی ندارم ک دربارت بنویسم چون الان پیش من نیستی چند تا عکس از گوشی مامانت قبلا ریختم الان برات میزارمشون نگاش کن چشاشو ای جان   ...
30 شهريور 1391

علاقه ی عجیب به عینکی ها

چند هفته پیش ک اینجا بودین با هم رفتیم خونه خاله ی من من یه دختر خاله دارم ک عینکیه هر وقت میدیدیش میخندیدی تازه واسه اولین بار وقتی همه نشسته بودیم سر سفره از تو بغل مامانت رفتی بغل فاطمه (دختر خالم) چند تا عکس اونجا ازت گرفتیم تو این عکس خیلی مظلوم دیده میشه هر وقت میبینمش دلم برات کباب میشه ای جان چه خنده هایی میکنی اینم از عکسی ک خودت عینک زدی ...
24 شهريور 1391

today

س ل ا ا ا ااااااااااا م عزیزم خوبی خیلی دلم برات تنگ شده هنوز یاد نگرفتم عکساتو بزارم امروز عمه ی من از مشهد اومده خونمون یه پسر کوچولو دارن ک تازه دو ساله شده خاله عالیه و دایی محمدت قراره بیان اینجا امروز ظهر                          ایندفعه ک اومدی منو دختر عمه هام رفته بودیم بیرون اونروز تو رسیده بودی بیرجند آمدی خونمون ولی من نبودم دقیقا وقتی تو رفتی از خونمون خونه ی پدر جونت (آقای حسینی)من اومدم خونه خاله عالیت خونمون بود پرسیدم مهدیار آمد گفت ا همین الان رفت اونقد ناراحت شدم برا دیدنت ل...
20 شهريور 1391

موقعی ک فهمیدم دارم خاله میشم

سلام مهدیار امروز 91/6/19 دیروز تو 11 ماهه شدی امروم تولد خاله عالیه هست منم چهار ماه دیگه 15 ساله میشم اولین روزی ک فهمیدم آبجیم نی نی داره سه شنبه بود اون روز نرفته بودم مدرسه چون شب قبلش عقد دختر خالم بود سه شنبه هم دینی داشتیم منم نخونده بودم وقتی مامانت میخواست تو رو بدنیا بیاره مامان جونت آمده بود اهواز راستی شما اهواز زندگی میکردین ماهم بیرجند بودیم الان من خونه ی خالمم           مامانت این چند روز چون شروع به راه رفتن کردی برات کفش خریده الان مامان جونت گفت طفلکی بچم سرما خورده                      &nb...
20 شهريور 1391

علاقه ی زیاد به دایی جون

وقتی بیرجند بودی هر وقت داییت میومد پیشت وقتی نگاش میکردی غش غش میخندیدی یه روز ک رفته بودیم خونه دایی جونت تو توی بغل مامانت بودی همون موقع دایی جونت از کانون اومد وقتی نگاش کردی زدی زیر خنده بعد از چند دقیقه ک دایی جونت داشت باهات بازی میکرد رفت تو آشپز خونه تو همین لحظه ک نگاش کردی دیدی نگات نمیکنه جیغ دی ماشا الله خوبم جیغ میزدی گوش همه رو کر میکردی بعد همون لحظه دایی جونت نگات کرد زدی زیر خنده
20 شهريور 1391
1