today
سلاااااااااااااام عزیزم خوبی
خیلی دلم برات تنگ شده هنوز یاد نگرفتم عکساتو بزارم امروز عمه ی من از مشهد اومده خونمون یه پسر کوچولو دارن ک تازه دو ساله شده خاله عالیه و دایی محمدت قراره بیان اینجا امروز ظهر
ایندفعه ک اومدی منو دختر عمه هام رفته بودیم بیرون اونروز تو رسیده بودی بیرجند آمدی خونمون ولی من نبودم دقیقا وقتی تو رفتی از خونمون خونه ی پدر جونت (آقای حسینی)من اومدم خونه خاله عالیت خونمون بود پرسیدم مهدیار آمد گفت ا همین الان رفت اونقد ناراحت شدم برا دیدنت لحظه شماری میکردم تا وقتی ک اومدی ولی خواب بودی دوست داشتم زودتر بیدار بشی ولی بیدار نمیشدی خیلی خوابت سبک بود مامانت گفته بود ک سرو صدا نکنیم ک بیدار میشی منم ساکت بودم تا اینکه بیدار شدی همونطوری دراز کشیده چشاتو دور میدادی و دور و برو نگاه میکردی خیلی بامزه بودی دوس داشتم بوست کنم بعد نشستی و با حالت گریه میگفتی ماما ماما ماما تا بهت گفتم سلام عزیز خاله خوبی یه لحظه ساکت شدی و نگام کردی دوباره شروع کردی ماما ماما ماما سر و صدا میکردی بغلت کردم سعی کردم باهات بازی کنم ولی بازم گریه میکردی چون یک جای جدید اومده بودی همه چیز واست نا آشنا بود هیچ کس خونه نبود فقط من بودمو دختر عمم و بابات ک باباتم خواب بود ولی وقتی صداتو شنید بیدار شد بردمت پیش بابات خودتو انداختی تو بغل بابات بعد از چند دقیقه ساکت شدی ولی هر کار کردم نیومدی بغلم منم رفتم پیش کامپیوتر